نوعی از حیوان آبی است که به صورت انسان می باشد سفیدپوست و بغایت نازک اندام. (غیاث اللغات). نسناس. (مهذب الاسماء). موجود افسانه ای که گویند در دریاها باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا) : ای مردم آبی شده بی یأس تو عمری دردیدۀ احرار جهان مردم دیده. انوری. نقد اشکم را به زور از مردم چشمم ربود گرد او گردم که باج از مردم آبی گرفت. آشوب. می تواند دیدۀ عاشق به امید سرشک مردم آبی کند آسودگان خاک را. هاشم (از آنندراج)
نوعی از حیوان آبی است که به صورت انسان می باشد سفیدپوست و بغایت نازک اندام. (غیاث اللغات). نسناس. (مهذب الاسماء). موجود افسانه ای که گویند در دریاها باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا) : ای مردم آبی شده بی یأس تو عمری دردیدۀ احرار جهان مردم دیده. انوری. نقد اشکم را به زور از مردم چشمم ربود گرد او گردم که باج از مردم آبی گرفت. آشوب. می تواند دیدۀ عاشق به امید سرشک مردم آبی کند آسودگان خاک را. هاشم (از آنندراج)
مردخیز. جائی را گویند که در آن ارباب عقل و دانش پیدا شوند. (آنندراج). سرزمین و دیاری که از آنجا مردان برجسته و بزرگوار برخاسته باشند، پدیدآورندۀ مردمان. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود
مردخیز. جائی را گویند که در آن ارباب عقل و دانش پیدا شوند. (آنندراج). سرزمین و دیاری که از آنجا مردان برجسته و بزرگوار برخاسته باشند، پدیدآورندۀ مردمان. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود
مردم صورت. که از حیث قیافه و صورت و شکل ظاهرآدمی است. که صورتاً شبیه آدمیزاد است: نبود مردم جز عاقل و بیدانش مرد نبود مردم هر چند که مردم صور است. ناصرخسرو
مردم صورت. که از حیث قیافه و صورت و شکل ظاهرآدمی است. که صورتاً شبیه آدمیزاد است: نبود مردم جز عاقل و بیدانش مرد نبود مردم هر چند که مردم صور است. ناصرخسرو
آدم کشی. قتل. جنایت. جلادی. کشتار. عمل مردم کش. رجوع به مردم کش شود: به مردم کشی اژدها پیکرم نه مردم کشم بلکه مردم خورم. نظامی. به هر سو بدان آهن مردکش به مردم کشی دست می کرد خوش. نظامی
آدم کشی. قتل. جنایت. جلادی. کشتار. عمل مردم کش. رجوع به مردم کش شود: به مردم کشی اژدها پیکرم نه مردم کشم بلکه مردم خورم. نظامی. به هر سو بدان آهن مردکش به مردم کشی دست می کرد خوش. نظامی
مردارخور. مردارخوار. که لاشۀ مردگان خورد. لاشه خوار. مرده خوار. رجوع به مرده خوار شود، آنکه از قبل مردگان ارتزاق کند. آنکه در ختم هاو عزاها برای خوردن حاضر آید. مرده شوی و نعش کش و قاری و قبرکن و ملقن و صلوهکش و دیگر عملۀ موتی که در مراسم کفن و دفن و ماتم حاضر آیند برای خوردن ولیمه های مآتم و شکم خواری. حلواخور. (از یادداشت مرحوم دهخدا) ، میراث خور. دشنام گونه ای است آن کس را که از مال مرده برد. (یادداشت مرحوم دهخدا). مرده خوار. که در مرگ کسان شکمی سیر کند. که از طریق کفن و دفن اموات ارتزاق کند. رجوع به مرده خوار شود
مردارخور. مردارخوار. که لاشۀ مردگان خورد. لاشه خوار. مرده خوار. رجوع به مرده خوار شود، آنکه از قبل مردگان ارتزاق کند. آنکه در ختم هاو عزاها برای خوردن حاضر آید. مرده شوی و نعش کش و قاری و قبرکن و ملقن و صلوهکش و دیگر عملۀ موتی که در مراسم کفن و دفن و ماتم حاضر آیند برای خوردن ولیمه های مآتم و شکم خواری. حلواخور. (از یادداشت مرحوم دهخدا) ، میراث خور. دشنام گونه ای است آن کس را که از مال مرده برد. (یادداشت مرحوم دهخدا). مرده خوار. که در مرگ کسان شکمی سیر کند. که از طریق کفن و دفن اموات ارتزاق کند. رجوع به مرده خوار شود
شویندۀ جسد مرده. غسال. که جسد مردگان را شستشو و غسل دهد. که شغلش شستن و غسل دادن اموات است. مرده شو. مرده شور: به مرده شویان مانی ز روی بدنیتی اگر سه رویه خوهی سود خیز و مرده بشوی. سوزنی. زشت را گوهزار حله بپوش که همان مرده شوی پارین است. نظامی
شویندۀ جسد مرده. غسال. که جسد مردگان را شستشو و غسل دهد. که شغلش شستن و غسل دادن اموات است. مرده شو. مرده شور: به مرده شویان مانی ز روی بدنیتی اگر سه رویه خوهی سود خیز و مرده بشوی. سوزنی. زشت را گوهزار حله بپوش که همان مرده شوی پارین است. نظامی
آدم خوار. که گوشت آدمیزاده خورد. مردم خور: با ملک ترک دویست پیل بود کارزاری و سیصد شیر مردم خوار. (ترجمه طبری بلعمی). فوری نام قومی است هم از خرخیز... و با دیگر خرخیزیان نیامیزند و مردم خوارند و بی رحم. (حدود العالم). اندر حدود ختن مردمانند وحشی و مردم خوار. (حدود العالم). چو کوه کوه در او موجهای تندروش چو پیل پیل نهنگان هول مردم خوار. فرخی. اسکندر بخندید و گفت شاه مردم خوار نیست که تو نمی یاری آمدن. (اسکندرنامه، خطی). قومی دیو مردم اندکه مردم خورند و شاه ایشان زنگی ای است مردم خوار و هفتاد هزار زنگی مردم خوار در خیل اویند. (اسکندرنامۀخطی). بادی مخالف برآمد و ما را به ولایت زنگبار افکند پیش جماعتی مردم خوار. (مجمل التواریخ). مردمان همچو گرگ مردم خوار گاه مردم خورند و گه مردار. نظامی. شیرداران دو شیر مردم خوار یله کردند بر نشانۀ کار. نظامی. و آن بیابانیان زنگی سار دیو مردم شدند و مردم خوار. نظامی. آنجاکه در شاهوار است نهنگ مردم خوار است. (گلستان). در برابر چو گوسفند سلیم در قفاهمچو گرگ مردم خوار. سعدی. ، محو و نابودکننده. از میان برندۀ مردم: در این دنیای فریبنده مردم خوار چندانی بمانم که کارنامه این خاندان بزرگ را برانم. (تاریخ بیهقی ص 393)
آدم خوار. که گوشت آدمیزاده خورد. مردم خور: با ملک ترک دویست پیل بود کارزاری و سیصد شیر مردم خوار. (ترجمه طبری بلعمی). فوری نام قومی است هم از خرخیز... و با دیگر خرخیزیان نیامیزند و مردم خوارند و بی رحم. (حدود العالم). اندر حدود ختن مردمانند وحشی و مردم خوار. (حدود العالم). چو کوه کوه در او موجهای تندروش چو پیل پیل نهنگان هول مردم خوار. فرخی. اسکندر بخندید و گفت شاه مردم خوار نیست که تو نمی یاری آمدن. (اسکندرنامه، خطی). قومی دیو مردم اندکه مردم خورند و شاه ایشان زنگی ای است مردم خوار و هفتاد هزار زنگی مردم خوار در خیل اویند. (اسکندرنامۀخطی). بادی مخالف برآمد و ما را به ولایت زنگبار افکند پیش جماعتی مردم خوار. (مجمل التواریخ). مردمان همچو گرگ مردم خوار گاه مردم خورند و گه مردار. نظامی. شیرداران دو شیر مردم خوار یله کردند بر نشانۀ کار. نظامی. و آن بیابانیان زنگی سار دیو مردم شدند و مردم خوار. نظامی. آنجاکه در شاهوار است نهنگ مردم خوار است. (گلستان). در برابر چو گوسفند سلیم در قفاهمچو گرگ مردم خوار. سعدی. ، محو و نابودکننده. از میان برندۀ مردم: در این دنیای فریبنده مردم خوار چندانی بمانم که کارنامه این خاندان بزرگ را برانم. (تاریخ بیهقی ص 393)
مردم خوار. آدم خوار. آدم خور. خورندۀ گوشت آدمیزاده: ترا راهزن خواند و مارکش مرا دیو مردم خور خیره هش. اسدی. چه لافی که من دیو مردم خورم مرا خور که از دیو مردم برم. نظامی. به مردم کشی اژدها پیکرم نه مردم کشم بلکه مردم خورم. نظامی. ز مردم کشی ترس باشد بسی ز مردم خوری چون نترسد کسی. نظامی
مردم خوار. آدم خوار. آدم خور. خورندۀ گوشت آدمیزاده: ترا راهزن خواند و مارکش مرا دیو مردم خور خیره هش. اسدی. چه لافی که من دیو مردم خورم مرا خور که از دیو مردم برم. نظامی. به مردم کشی اژدها پیکرم نه مردم کشم بلکه مردم خورم. نظامی. ز مردم کشی ترس باشد بسی ز مردم خوری چون نترسد کسی. نظامی
پسندیده خوی. (آنندراج). دهثم. دهّاس. دمیث. (منتهی الارب). دمث. ذلولی. (یادداشت مؤلف). نرم خو. رجوع به نرم خو شود: انصاف میدهم که چو روی تو روی نیست گل در مزاج لطف چو تو نرم خوی نیست. امیرحسن دهلوی
پسندیده خوی. (آنندراج). دَهْثَم. دَهّاس. دَمیث. (منتهی الارب). دمث. ذلولی. (یادداشت مؤلف). نرم خو. رجوع به نرم خو شود: انصاف میدهم که چو روی تو روی نیست گل در مزاج لطف چو تو نرم خوی نیست. امیرحسن دهلوی